مردی مسلمان



گرایش و میل و حرکت چه تفاوتی با ادراک دارند؟

 

ادراک به معنای عامش مدنظر است؛ ادراک شامل شناخت و دانستن، یادآوری، حافظه، ذکر، تخیل، توجه و. می‌شود و چه بسا بتوان تمام این موارد را در همان توجه» گنجاند: دانستن یا شناخت در واقع همان توجه به واقع و حقیقت است (اگر قائل به امکان شناخت باشیم و منظورمان از شناخت، انطباق ذهن و واقعیت باشد). یادآوری، همان توجه به صورت ذهنی اموری است که قبلا به آن‌ها توجه کرده ایم اما در حال حاضر توجه نمیکنیم. ذکر هم شبیه همین یادآوری است. تخیل همان توجه به امور ذهنی غیرواقعی (یا غیرواقعی برخاسته از واقعیت یا غیرواقعی برخاسته از ابداعات ذهنی) است. تمام امور ادراکی از جنس توجه اند. و فقط توجه است که منجر به گرایش و حرکت میشود. هر چه می‌اندیشم، می‌بینم هیچ وقت خود گرایش عوض نمیشود بلکه تنها موضوع گرایش به تبع توجهات مختلف، تغییر می‌کند. یعنی ذات ما به اموری کلی عشق میورزد و از امور کلی دیگری متنفر است و توجهات باعث می‌شوند مصادیق این عشق و نفرت تغییر کنند و گاهی می‌بینیم که وجوهی از عشق و نفرت ما آشکار میشوند چرا که توجه به مصداق جدیدی پیدا کرده ایم از سنخ مصادیق قبلی نبوده. گویی نفس متمایل ما از پیش تمایل دارد و تنها کافی است در معرض قرار بگیرد. این در معرض قرار گرفتن همان توجه است. به زیبایی علاقه داریم. گاهی موسیقی زیبا می‌شنویم و گاهی کلامی زیبا درک می‌کنیم و گاهی زنی زیبا می‌بینیم و به همه علاقمند می‌شویم. علاقمند شدن و به تبع آن عمل مبتنی بر علاقه، دست ما نیست. اما بخشی از توجهات دست ما است. چطور می‌شود دائم پیش‌روی‌مان یک آب‌نبات باشد و ما هم دائم به آن توجه کنیم و به خوشمزگی‌ش توجه کنیم و دست آخر به آن علاقمند نشویم و آن را نخوریم؟ محال است. اگر توجه به خوشمزگی‌ش آمد، خوردنش هم می‌آید و اجتناب‌ناپذیر است. گرچه اغلب توجهات ما هم دست خودمان نیست اما توجه، سنگر آخر اراده‌ورزی است. پس از آن هر چه هست، اجبار هستی است و پذیرش از طرف ما. گرایش که ایجاد شد دیگر در سطح گرایش، کاری نمی‌توان کرد. اگر گرایش ایجاد شد، عمل هم می‌آید و باز کاری نمی‌توان در آن سطح کرد. تنها سطحی که امید رشد و تغییر به آن داریم، توجه است. اگر انتخاب و اختیاری هم داریم در همین توجه است نه چیز دیگر. وقتی میخواهیم بین دو مسیر انتخاب کنیم، در واقع، عمل رفتن به یکی از دو مسیر را انتخاب نمی‌کنیم بلکه توجه به خوبی‌های یک مسیر و توجه به بدی‌های مسیر دیگر را انتخاب می‌کنیم و آن چه را که به آن عمل و گرایش می‌گوییم، خود هستی به ما می‌دهد و راهی جز تبعیت از آن گرایش و عمل نداریم. و البته این ساختار توجه بسیار پیچیده است. بد نیست حالا کمی در کثرات وجودمان برویم و انواع توجهات را شرح دهیم و ببینیم در هر موقعیت و شرایطی چه باید کرد؟ چرا که اگر دیر بجنبیم نه تنها توجهاتی که الان دست ما نیست بر ما اثرات بد می‌گذارند که گرایش‌ها و اعمالمان باعث میشوند اندک توجهاتی هم که در اختیار داریم از ما گرفته شود. البته اینجا نوعی اصالت‌بخشی به عاملیت و سوژگی مطرح نیست، بلکه منظور تنها آزاد شدن از نفسانیات و شرور و در بند نیکی‌ها شدن است.

 

ممارست بر حقیقت که شیخ خورشید می‌گفت بخشی از همین تغییر توجهات است که باید بپرسم ببینم دقیقا منظورش چه بوده.

 

راستی این چند روز در شهد تلخ شیراز عمیقا غوطه‌ور شده‌ام. رنج‌های غالب‌م چندبرابر شده اند و بدتر از این نمی‌شود. اما با این حال کمتر از گذشته ناامیدی در من شعله می‌گیرد و البته می‌دانم که اگر این شهد شیراز و. هم رفع شوند، امیدواری به اندازه‌ی گذشته به سراغم نمی‌آید.

 

شیخ خورشید که امید را در من زنده کرد میگفت: در اوج نباید امیدوار بود و در قعر نباید ناامید بود. این یعنی اوج گرفتن نباید امیدوارمان کند و سقوط کردن نباید ناامیدمان کند. معنی این حرف نوعی تناقض نیست که بگوییم باید در حالتی باشیم که نه امیدواری است نه ناامیدی. ما همیشه باید امیدوار باشیم. تنها نکته این است که عامل از دست دادن امید نباید، عمل و وضعیت معنوی‌مان باشد کما این که عامل به دست آوردن امید هم نباید عمل و وضعیت معنوی‌مان باشد.


نادیده انگاشتن وضع موجود اولین و مهمترین قدمی است که می‌توان برای جلوگیری از حل مسأله، برداشت. روی کاغذ مینوشتم وضع هر روز را. اما این چند هفته که خیلی اوضاع بالا گرفت، کاملا بی دلیل، ننوشتم و امتیاز ندادم. در صورتی که دوران بحران، مهمترین لحظات است برای توصیف و نوشتن. همه به خاطر شرم ناخودآگاه و شاید نوعی نفرت از خود است. اما باید خود را دید. در همان لحظاتی که خود را با دقت می‌نگریم و خوب و بد خود را انکار نمیکنیم، آرام آرام هدایت می‌شویم. اما وقتی خود را نمی‌بینیم، عملا مساله را پاک میکنیم و حرکتی در کار نخواهد بود. پس توصیف کنیم وضع خود را و از آن شرمگین نباشیم و در عین حال رو به سوی بالا داشته باشیم، چرا که میخواهی به تعالی برسی و تعالی از قعر ذلت، زیبا است:

 

در لحظه‌ای عاجز می‌شویم و ملول و ناامید و گاه خشم و ترس و اضطراب و وحشت و تنهایی و حتی تنفر (از آن کس یا چیزی که خیال میکنیم بر ما مسلط شده) هم پس از این عجز و ملال بر ما ظاهر می‌شود. بعد از عجز به دنبال قدرت می‌رویم. می‌خواهیم برتر و قوی‌تر از همه باشیم تا عاجز و ملول نباشیم. در این میان دو حالت دارد یا کامیاب می‌شویم یا ناکام. اگر ناکام شویم دوباره به لحظه‌ی اول این چرخه (عاجز و ملول شدن) بازمی‌گردیم و اگر کامیاب شویم در دریای سرخوشی و مستی غرق می‌شویم و البته این خوشی پایان یابد. و این عجز و قدرت استعاره‌ای ناقص از تمام حالات غیرمتعالی بشر است. بهتر بگویم. عجز همان حالتی است که خود» یا نفس» به چیزی که می‌طلبد، یا نمی‌رسد یا نمی‌تواند برسد یا گمان می‌کند که نمی‌تواند برسد. و قدرتی که به دنبالش می‌رویم منظور همان رسیدن به طلب» نفس یا خود است.

 

بیاییم این چرخه‌ی عجز و قدرت را بشکنیم و کمی به حال خود دل بسوزانیم.

 

اما سوال این است که اگر تنها طلب نفس» است که محور مدار این چرخه‌ی باطل است پس کیفیت موضوع طلب نفس» چه موضوعیتی دارد؟ چه فرقی می‌کند که به ثروت دل ببندیم یا به علم؟ چه فرقی می‌کند که یک گوشی موبایل طلب کنیم یا یک زن زیبا؟ چه تفاوتی است میان این که مطلوب نفس یک خط شعر باشد یا یک اسلایس پیتزا؟ در واقع سوال این است که در موارد متعدد مطلوب‌های نفس مگر چه فرقی در ذات آن طلب و چه فرقی در شیوه‌ی رها شدن از آن طلب و تعلق وجود دارد؟ در میزان تعلق و میزان طلب، چقدر تفاوت جدی است؟

 

و البته سوال بالا تنها در صورتی معنا دارد که ذیل این سوال مطرح گردد: چگونه از این چرخه‌ی باطل رها شویم؟»


داشتم فیلم جان ویک را می‌دیدم. لحظات آخرش که هر دو شخصیت مقابل هم، به مرگ بسیار نزدیک شده بودند خیلی تکانم داد. به خود آمدم. کمی با خود صادق شدم و به دور از مخدرات و مستی‌ها و غفلت‌ها دیدم که چقدر از مرگ می‌ترسم. مرگ غریبه نیست. مرگ همان، ماییم. در واقع ما از خود می‌ترسیم. تصوری که از مرگ داریم است که ترسناک است. وقتی تصور می‌کنیم که داریم می‌میریم ولی آنطوری که می‌خواستیم نبودیم، می‌ترسیم. ما از خودمان می‌ترسیم در آن لحظه که آگاه می‌شویم چقدر به خود دروغ گفته ایم و خود را فریب داده ایم یا شاید هم فریب‌مان داده اند. اما باید بدانیم که ترس از مرگ، معلول است نه عامل یا عمل. ترس از مرگ چیزی نیست که بخواهی انجام دهی یا نخواهی بلکه معلول است. اما معلول چیست؟ معلول تصورات ما و عمل ما است. تصور از قواعدی که قرار است پس از مرگ ذیل آن ها باشیم و عمل به چیزی خلاف آن قواعد یا خلاف حقیقت قواعد پس از مرگ. ما لحظه ای که از مرگ میترسیم در واقع با حقیقت خود یا تصوری از حقیقت خود آشنا میشویم و از آن میترسیم.

 

شاید تاسف خوردن بر این که تصور مرگ باعث ترس‌م شده، خیلی فایده ای نداشته باشد. بیشتر از تاسف لازم است به فکر علت ها باشم و تاسف زیاد فقط امید را کور میکند. نه راه می اندازد نه کمک میکند.

 

مرگ چیست؟ مرگ آن لحظه ای است که اکثر چیزهایی که به آن دل بسته ای و به آن ها امید داری تا کاری پیش ببرند و به تو خیری، لذتی، زیبایی ای، چیزی بدهند، ناگهان از بین میروند. و این از بین رفتن یعنی قعر یأس. همان بلایی که سر شکست خوردگان عشقی می آید چندصد بار سوک تر و دردآور تر. آن ها هم تمام امید و وجودشان به معشوقشان بند بوده. وقتی شکست عشقی میخورند دیگر چیزی برایشان نمی ماند. چرا که تمام وجودشان را به او داده بودند. استعاره ای از فنا. اما افسوس که خود را در چیزی فانی میکنیم، که خود فانی است. و یبقی وجه ربک ذو الجلال و الاکرام.

 

دوستان، آشنایان، حتی غریبه ها، فرهنگ ها، پول، ریاست، علم، شهد تلخ شیراز، جامعه، مادر، پدر، همسر، فرزند و. همه این ها در لحظاتی از زندگی به سراغ ما می آیند و نفس ما که تشنه ی بندگی است، میخواهد هر بار بندگی یکی از این ها را بکند. فارغ از این که در همین دنیا این نفس هزارخدا پاره پاره میشود و دل آدمی به حالش میسوزد، در لحظه‌ی مرگ همه ی این خدایان را از دست خواهد داد. حتی فرصت خداحافظی هم نیست چه برسد به این که فرصت داشته باشد فکر کند که حالا که دارد میرود چه بهتر که خدایی را انتخاب کند که با او به آن طرف مرگ هم بیاید. فرصت انتخاب هم نیست. بدانیم که انتخاب در لحظه صورت نمیگیرد بلکه انتخاب، تدریجی و در حقیقت فراتر از زمان است. به این مورد یقین ندارم اما حسی دارم که این را تایید میکند.

 

البته ناگفته نماند شب‌هایی هم بود که از مرگ ترسی نداشتم. حتی منتظر بودم که مرگ فرابرسد و من از دنیا رها شوم و به زندگی بروم. امان از محرک های این دنیا که ما انسان ها را در طوفان می‌اندازند و نمیدانیم و نمیفهمیم و نمیخواهیم از طوفان رها شویم. بلکه هر از گاهی مست میکنیم که از یاد ببریم طوفان را و مبدأ را.

 

دنیا را چگونه بگذرانیم؟ پر از ترس و اضطراب و نشان دادن ضعف و تسلیم لذت ها و تصاویر شدن؟ یا مقاوم و مبارز و آسوده خاطر و پناهنده به خالق هستی از شر مخلوق ناقص پر از درد پر از رنج؟

 

خود را رها کردم. از نادیده انگاشتن واقعیت خودم و مدام فراموش کردن امیال پست و عالی خودم، تلاش میکنم خود را رها کنم. بپذیریم که ما ویژگی هایی داریم و چیزهایی میخواهیم و وقتی همه چیزمان شده جامعه و فرهنگ و دوست و. ، بد نیست کمی هم به خود بپردازیم؛ به امیال خود، به خواسته های خود، به مقاصد و محبوب ها و معشوق های خود. به خود که بپردازیم آرام آرام میفهمیم باید سراغ فراخود برویم. سراغ ارزش ها برویم، حقیقت را دنبال کنیم و حق را جستجو کنیم. گرچه خدا را نیافته ایم اما تصوراتی از او که داریم. تصوراتی که بسیار بسیار ناقص اند اما بهره ای از حق دارند احتمالا. به خود که بپردازیم و لحظه به لحظه با خود صادق باشیم، آرام آرام میفهمیم که خود را دوست داریم، همه امیالمان را هم میپذیریم و دوستشان داریم اما نمیتوانیم به راحتی به همه شان بها دهیم چرا که آن لحظه فوت و از دست دادن و فنا را در آن ها می یابیم. وقتی فهمی فرازمانی (یا شبه فرازمانی با قوه خیال) از اعمال و امیال و مقاصد داشته باشیم، به امور فانی بی اعتنا یا کم اعتنا میشویم، چرا  که در موقعیتی فرازمانی یا حداقل در لحظه ای بسیار کوتاه (با قوه خیال)، کل آن عمل و کل آن مقصود و محبوب و معشوق را می‌یابیم و اسیر لحظه‌ی خوب آن نمیشویم بلکه لحظات خوب و بد آن را با هم درک میکنیم. و در این لحظات است که البته اراده خود را هیچ می بینیم و اراده دیگری را همه چیز میپنداریم. چرا که ما نیستیم که به واقع انتخاب میکنیم. و ما تشاءون الا ان یشاء الله. در این لحظه وسوسه میشویم که بگوییم ما برگزیده خداییم و خدا چقدر ما را دوست دارد و دیگران چه بدبخت اند. البته که چقدر دیگرانی که این احساس را حس نکرده اند، بدبخت اند اما مگر ما خبر داریم که دیگران چنین شرایطی را نچشیده اند؟ مگر ما می دانیم دیگران چه داشته اند و به چه میزان سرمایه داده شده اند و مگر میدانیم دیگران چقدر تلاش کرده اند؟ و باز مگر میدانیم دیگران چقدر نتیجه گرفته اند؟ هیچکدام را نمیدانیم. حتی نمیدانیم به ما چقدر سرمایه داده شده و نمیدانیم ما چقدر تلاش کرده ایم و نمیدانیم ما چقدر نتیجه گرفته ایم. حال به همین راحتی با این همه ندانسته» میخواهیم، مقایسه کنیم؟ حتی نمیدانیم چه چیزی را با چه چیزی داریم مقایسه میکنیم. بعد میخواهیم از این مقایسه نتیجه بگیریم که خدا ما را برگزیده؟ خنده دار نیست؟ خدا هیچکس را برنگزیده.

 

ای کاش همیشه میتوانستیم اعمال و مقاصد و معشوق ها را در کلیتشان درک کنیم و نه فقط بُرش لحظه ای از آن ها را. آن هم لحظه ی خوبشان. همین الان که تصور میکنم یک دختری کنارم نشسته و من او را دوست دارم، بیهوش میشوم و اندکی نمیتوانم نقص آن را درک کنم و عاقلانه واکنش نشان دهم و به راحتی در طوفان دریا غوطه میخورم و ممکن است پارویم را هم از دست بدهم. اساسا ما عاشق لحظات خوب میشویم. به خاطر همین است که خیال جذاب تر از هر چیز دیگری است. خیال اگر واقعا خیال باشد خیلی جذاب تر از امور دیگر است. اگر به کسی عشق میورزیم در واقع به خیالی از او عشق میورزیم. همان خیالی که تشکیل شده از لحظات خوب و زیبای معشوق است و نه کلیت آن موجود. او هم اگر به ما عشق میورزد به خیالی از ما عشق میورزد و فکر میکند ما همانیم.

چگونه میشود امور را همیشه و در همه حال در کلیتشان درک کنیم؟ اساسا چرا بعضی اوقات این حالت رخ میدهد و بعضی اوقات رخ نمیدهد؟

شاید مقوله‌ی ممارست بر حقیقت» که شیخ خورشید میگفت، یکی از عواملی است که باعث میشود این کلیت در ذهن ما نقش بندد. اما چیست این ممارست بر حقیقت؟

 

نکته آخر این که در دو روز گذشته از آن متن ترجمان خیلی سود بردم. البته آن متن تنها رهنمون است چه بسا این چیزهایی که من یافته ام اصلا مقصود نویسنده نبوده اما نشانه ها را خدا قرار میدهد تا لنهدینهم سبلنا را محقق کند. پذیرفتن نسخه‌ی دوم آدمیزاد که متفاوت و سرکش تر از نسخه فعلی و عاقل او است خیلی مساله مهمی است. انسان دوگانگی‌ای در خود می یابد و با خود دیالوگ میکند. خود را گول میزند و خود را آرام میکند. خود وحشتناک حریص حیوان صفت را خوراک میدهد و رام میکند. اما شرط همه این ها این است که زندگی در کنار این خود وحشتناک حریص شهوت آلود غیرعاقل را بپذیریم نه این که وجودش را از اساس انکار کنیم. پذیرفتن یعنی صادق بودن. یعنی شرمنده نباشی از این که نفس پست و نادان تو، پست ترین چیزها را طلب میکند. تنها تلاش کنی با نفس شهوت‌طلب‌ت مذاکره کنی و چیزی بدهی و چیزی بستانی. و اگر خیلی قوی شدی مستقیما با او به مبارزه برخیزی و او را بکُشی! اما حالا که میدانی به جنگ از پیش باخته نباید رفت، حداقلش این است که خار در چشم و استخوان در گلو، به او باج بدهی و با مذاکره رام‌ش کنی تا حداقل طغیان نکند. حالا هر از چند گاهی هم چنگ انداخت ایراد ندارد حداقلش این است که حلقوم‌ت را به دندان نمیگیرد.

 

خدایا نفس سرکش من را بکُش! تعلقات را از من دور کن و من را به خود نزدیک کن!


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

تکنولوژی و فناوری Darklife آسایش گستر _ تعمیرات لوازم منزل در شیراز _تعمیر،سرویس و نصب پکیج،بخاری،آبگرمکن مداجاب وبلاگ بارونی باورهای درست و غلط تالش A Developer طایفه کی گیوی ایران پاوربانک | بررسی و خرید پاوربانک (شارژر همراه)